۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه

در وطن خویش غریب

این نوشته می تونست پر از سوز و گداز باشه مثل عنوانش.در حال حاضر همه پیش نیازهای لازم برای نوشتن چنین پستی رو دارم. بعد از اون همه شور و شوق برای سفربه ایران، مسائل پیش اومده می تونست من رو از پا بندازه  اما احساس می کنم اتفاقات دیگه ای هم در درونم افتاده که سعی می کنم نسبت بهش هوشیارباشم.
چند سال پیش یکی از نزدیکانم بهم گفت که منی که از ایران رفتم دیگه حق اظهار نظر درباره اونجا رو ندارم. اون زمان خیلی بهم برخورد. تا پیش از این سفر هم همچنان خودم رو محق می دونستم که در باره جایی که دوستش دارم نظر داشته باشم و نگرانش باشم. من هیچ وقت فعال اجتماعی نبودم به معنای واقعی و برای دیگران نسخه نمی پیچیدم اما همیشه اون نقطه از جهان برام نقطه ثقل تفکر بود. حالا احساس می کنم دیگه اونجا رو نمی شناسم. نه مردمش رو نه اجتماعش رو و نه قوانین حاکم بر اون جامعه رو. اگر نتونستم تا به حال احساس تعلق اجتماعی در جامعه ای که زندگی می کنم توش پیدا کنم یک جایی از کارم لق می زنه شدیدن احساس نیاز می کنم که این نقص رو بر طرف کنم. " امید هیچ معجزه ز مرده نیست زنده باش" . من هنوز زنده ام.
ایران همیشه و همچنان در قلبم خواهد بود اما یک دگردیسی در مورد روابط اجتماعیم ضروری به نظر میرسه.

۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بیرون و درون

اعتراف می کنم که شوقم به سفر بیشتر از هیجان اتفاقات ریز و درشتی هست که قراره سر کارم بیفته. اینجا همه از سری جدید آزمایشها حرف میزنن و من تو دلم روز های باقیمونده رو میشمارم. برنامه کاری تیم رو تو این سه هفته ارائه می دم و ته دلم قند آب میشه برای سه هفته با فک و فامیل بودن و حرف مزخرف زدن.

توقعم رو از همه کم کردم و سعی می کنم که کمتر هم بکنم تا بیشتر بهم خوش بگذره. هر اتفاقی که می خواد بیفته، من می خوام فقط از این زمان لذت ببرم و خودم رو برای سالهای بعد شارژ کنم. خدا کنه این یک هفته هم زود بگذره.  

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

من و اندی می خونیم : دارم میرم به تهران

بعد از هشت سال برای عید و سال نو تهران خواهم بود. سرخوشم و شاد از اینکه  امسال روزهای عید تنها نیستم و مجبور نیستم که سر کار باشم و دلم و چشمم همزمان عید رو حس می کنند. اولین سفر خانوادگی به ایران هم هست که بعد از هشت سال هر سه نفرمون همزمان ایران خواهیم بود.
دیگه ندارم طاقت موندن. دلم می خواد زود چمدون ها رو ببندم و همش از ایران حرف بزنم واین یک هفته  /ده روز باقی مونده محو بشه از رو تقویم. نمیشه استراحت پیش از مرخصی سالیانه هم اضافه بشه به حقوق قشر کارمند!  

۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

خودت می بردت هر جا دلش خواست

اینجا بهار کاملن حس میشه. بعضی از درختها جوونه زدن وگلهای بهاری یواش یواش دارن از زیر خاک سرک میکشن بیرون. شبها  که پنجره اتاق رو نیمه باز می کنم و رو به آسمون خدا دراز می کشم حس خیلی خوبی دارم. باد که لای درختهای حیاط می پیچه با چشمای بسته از هر چه قید و بند هست آزاد میشم  وبا باد میرم  به هر کجا که میشه. خانه پدریِ سرِ کوه بلند. شبهای معدودی که تو اون هوای سرد بیرون از خونه خوابیدیم، شبی که قرار بود شهابهای آسمون رو بشماریم و همون اول شب زیر اون لحافهای سنگین خوابیدیم و تمام خاطرات کودکی از اون روستای دور و زیبا در دل کوه برام زنده میشن. نمی دونم چرا ولی بعضی از جاهها چنان در دلم نشسته  که هیچ جایگزینی برای اونها نمی تونم پیدا کنم. شاید هیچ دلیل منطقی هم برای حسم بهشون نداشته باشم امابا تمام وجود دوستشون دارم.    

۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

وای بر من

تو اینستاگرام یک عکس گذاشته بودم از یک مسیر  پیاده روی دور و دراز. یکی از دوستام که ام اس داره و نمی تونه راه بره براش لایک گذاشته. از اون روز تا حالا جیگرم داره آتیش می گیره. مبادا که دلش گرفته باشه. مبادا که به یاد روزهای سلامتیش و روزهایی که یک جا بند نبود افتاده باشه. که حتی برای یک لحظه روی صندلی چرخ دار نشستن براش سخت تر شده باشه.
خدایا من آدم نیستم من رو حتی لحظه ای به حال خودم وا مگذار که از دل شکستن -حتی بدون منظور و ناخواسته- به تو پناه میبرم. 

۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

حریم خصوصی

صفحه نمایشگر باید جزو حریم خصوصی اعلام بشه مخصوصن در محل کار. چه معنی داره آدمها وقتی کنار هم می شینن دستِ کم نیم متر فاصله رو رعایت کنن ولی چشمشون رو از صفحه نمایشگرت بر ندارن  و تا وقتی که نفهمیدن داری چی می خونی بی خیال نشن. مخصوصن شما آقای همکارِ هموطن.

۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

در پیچ و خم این راهِ دراز

این روزها وقتی همکاری که دو سال کنار هم نشسته ایم از اتاق می رود، به روی ِخودم نمی آورم که از فردا جایش خالیست. جای خالیش را حس می کنم اما بروز نمی دهم.
این روزها برای چیزهایی درخواست می کنم که نیاز واقعیِ روزم نیستند. بدون آنها هم کارم راه می افتد فقط چون در محیط کار و در جایگاه من،یک چیز عادیست  در خواست می فرستم.
این روزها به یادِ خیلی ها هستم فقط چون در احوالپرسی های قبلی بازخوردی نگرفتم پیغامی نمی فرستم.برای هیچ چیز ذوق بیش از حد نمی کنم و قبل از هر واکنشی مخصوصن در محیط  کارهمه چیز رو می سنجم.
این حال رو خیلی دوست ندارم. این که قضاوت بشم بر اساس این چیزها برام آزاردهنده است اما حالا که دیگران رو نمی توان عوض کرد من عوض می شوم. فکر می کنم به اندازه ای تجربه و دانش دارم که از ایده آل پردازیهای جوانانه دست بردارم و واقعیت زندگی را دریابم حتی اگر به حساب دیگران رفتارم حرفه ای تر شده باشد و به حساب خودم از آنی که من بودم دورتر.